(راز یک روز بارانی)
این یک راز است؛ رازی دربارهی آن روز که چشم، چشم را نمیدید، ولی نور درونت از همیشه درخشانتر میدرخشید. آن روز را هرگز و به هیچ عنوان از یاد نمیبرم، زیرا اگر من نیز بخواهم، هم سایه و وجودت که بر جسمم سنگینی میکند، نمیگذارد. ولی دیگر کافیست. این راز من در یک جمله خلاصه میشود: میگویم چه شد که آن روز راز شد. آن روز، همان روزی بود که رگهایم را متصل به قلبت کردم؛ روزی که مغز نامحدودم را به قلب بیمرزت سپردم، روزی که توانستم نقطهی شروعم را بیابم، روزی که قدمهایت ردپایی در قلبم شدند که با آمیخته شدن قلبمان شکل گرفت.
مال ما موضوع آزاد بود امیدوارم به کارت بیاد